ترا لبی است ز چشم ستاره خندانتر


مرادلی ز دهان تو تنگ میدانتر

دلی است در بر من زین جهان پر وحشت


ز چشم شوخ تو از مردمان گریزانتر

حذر ز خیرگی من مکن که دیده من


ز چشم آینه صدپرده است حیرانتر

اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست


همان ز زلف بود خاطرم پریشانتر

برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است


ستاره ای که بود ز آفتاب بخشانتر

اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است


ز دیده تر من نیست پاکدامنتر

شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل


که می شود به دم صبح شمع لرزانتر

صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را


کند ز دیده خلق از گناه پنهانتر

ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب


ز مو برآتش سوزنده است پیچانتر